نگاه خیس
من همانم خود خودش آنکه همیشه در صف آخر نماز جماعتت نماز میخواند همانکه گاه یادش می رفت نماز تمام شده است فراموش می کرد تو بزرگتر از دوست داشتنی هایی و دوستدارت بود نه مثل یک بنده مثل یک دوست همانکه از گله و شکایت هایش به ستوه می آمدی شناختی ؟؟ باز می خواهم وقتت را بگیرم ، مثل همیشه خدا ، میدانی گاه خسته می شوم از اینکه به زندگی کردن محکومم به عاقل بودن محکومم به زنده بودن محکومم نمی دانم شاید هم ... نه ، پشیمان نیستم من حتی به آرزو کردن هم قانعم فقط گاهی ، گاهی خسته می شوم از اینکه فقط آرزو کنم خدا ، دستم دیگر به زندگی نمی رود دیگر توان طوفان را ندارم گوشه گوشه تنم گرفته است گلویم بغض کرده است دستهایم مدام می لرزند قلبــــــــم تند تر از همیشه می تپد لبهایم خشک شده اند می دانی کمی هم دلم کم طاقت است نمی تواند عادت کند به اینکه رسم خاک همین است پس می گیرد انسان ها را بزرگ می کند انسان ها را دل تنگ می کند انسان ها را و فقط باید عادت کرد عادت ...
قالب برای بلاگ |